آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان
|
من و تو
جمعه 5 اسفند 1398برچسب:, :: 16:43 :: نويسنده : nila
ای که میپرسی نشان عشق چیست....عشق چیزی ظهور مهر نیست عشق یعنی مهر بی چون و چرا.......عشق یعنی کوشش بی ادعا عشق یعنی دل تپیدن بهر دوست......عشق یعنی جان من قربان اوست عشق یعنی عاشق بی زحمتی.....عشق یعنی بوسه بی شهوتی عشق یعنی روح را آراستن.......بی شمار افتادن و برخاستن عشق یعنی زشتی زیبا شده.....عشق یعنی گنگی گویا شده ای توانا ناتوان عشق باش.......پهلوانا پهلوان عشق باش پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:, :: 11:59 :: نويسنده : nila
سلام به دوستای گلم این پستو برای کسی میزارم که خیلی دوسش دارم و فردا تولدشه و میخوام از همین جا بهش بگم که چقدر دوسش دارم و همینطور میخوام تولدشو تبریک بگم.......
امشب شب تولد توست
کاش میتوانستم آسمان شهر را به افتخارت ستاره باران کنم ،
کاش می توانستم ماه را میهمان امشبت کنم ،
کاش می توانستم بر سر راهت دریایی از گل امشب شب تولد توست ،
نشانم ، هوایت را پر از بوی
عشق کنم !
کاش میشد دستانت را بگیرم و با هم به سوی زیبایها پرواز کنیم .
کاش میشد امشب ، فقط امشب در کنارم بودی و در کنارت بودم تا هر چه
خوبی است نثارت کنم ،
هر چه عشق است به پایت بریزم ،
هر چه غم است از زندگیت پاک کنم و هر چه زشتی است از
روزگارت محو
امشب تولد توست !
هدیه ات تمامی ستاره های آسمان ،
تمامی گلهای روی زمین ،
آواز هر چه پرنده خوش صداست ،
تمامی قلبم ،
همه زوایای روحم و سراپای جان و تنم ،
کاش که بپذیری عشقم را ، قلبم را و روحم را .
شب تولد توست ، ستاره ها را تک تک ، به عشق تو شمردم .
تولدت مبارک !
بی تو این روزهای روشن واسه من" تاریکٌ تاریک
وقتی بی تو تکٌٌ تنهام" زندگیم معنا نداره
از همون" روزی که رفتی دل به هیچ کسی ندادم
فکر میکردم میرسی" یه روز تو بی کسیم به دادم
گفتن لحظه آخر واسه من هنوز سواله
دیدن دوباره تو فقط تو خواب و خیاله
لحظه های آخر تو" تو قلب من می مونه
هیچ کی مثل من بلد نیست قدر چشماتو بدونه
رفتی یو چشم خیسم" یادگاری از تو مونده
بی وفایی یات هنوزم تو رو از دلم نرونده
چشم راه تو می مونم" تا که برگردی دوباره
میترسم وقتی که نیستی دل من طاقت نیاره
گفتن لحظه آخر واسه من هنوز سواله
دیدن دوباره تو فقط تو خواب و خیاله
رفتی یو اما خاطراتت تو قلب من میمونه
هیچ کس مثل تو بلد نیست دلمو بسوزونه
تا وقتی که زنده هستم چشم به راه تو می مونم
تو دیگه رفتی که رفتی نمی یای پیشم میدونم
اما هر کجا هستی منو تو دلت نگه دار
با چشای خیسٌ گریون من میگم خدا نگهدار
پنج شنبه 3 فروردين 1391برچسب:, :: 2:1 :: نويسنده : nila
لب دریای خیال
آرزوهای محال من تو را می بینم آه...محوی در مه ! به چه می اندیشی؟ به سکوتی مبهم یا بدین فاصله ها؟ من و تو فاصله را می شکنیم من و تو عاشق بودن هستیم
من و تو می خوانیم نه به چنگ نه به تار نه به آوای بهار که به درد که به رنج که به هر آنچه کشیدیم از این دوری یار به چه می اندیشم؟ به سکوت یا صدای گیتار؟ نه سکوت نه نت آن گیتار که به عشق که به ماندن رفتن و محو شدن در خروش امواج ، گم شدن ، پاک شدن پنج شنبه 3 فروردين 1391برچسب:, :: 2:0 :: نويسنده : nila
براي تو ماندن به پاي تو بودن و به عشق تو سوختن پنج شنبه 3 فروردين 1391برچسب:, :: 1:55 :: نويسنده : nila
خیلی سخته خیلی سخته از عشقیه نفر بسوزی اما نتونی بهش بگی خیلی سخته یه مدت با یکی باشی به خیالاینکه دوست داره اما بعد بفهمی اینا همش ساخته ذهن خودت بوده و اصلا از اولعشقی وجود نداشته اون موقع است که می شکنی نمی دونی چی کار کنی از یه طرفدلت پیش اونه از یه طرف می دونی که دوست نداره مجبوری به اون فکر نکنی چیکار می کنی اون موقع است که یاد این شعر می افتی:
اونی که یه وقتی تنهاکسم بود تنها پناه دل بی کسم بود تنهام گذاشت رفت رفت از کنارم از درد دوریش من بی قرارم خیال می کردم پیشم می مونه ترانه یعشق واسم می خونه خیال می کردم یه هم زبونه نمی دونستم نامهربونه بااینکه رفته اما هنوزم از داغ عشقش دارم می سوزم فکر وخیالش همشباهامه هر جا که می رم جلو چشامه دلم می خواد تا دووم بیارم رودرد دوریش مرهم بزارم اما نمی شه راهی ندارم نمی تونم من طاقتبیارم
دختری بود نابینا
باشی
که از خودش تنفر داشت که از تمام دنیا تنفر داشت وفقط یکنفر را دوست داشت دلداده اش را و با او چنین گفته بود « اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا راببینم آن گاه عروس تو خواهم شد » *** و چنین شد که آمد آنروزی که یک نفر پیدا شد که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینابدهد و دختر آسمان را دید و زمین را رودخانه ها و درختها را آدمیانو پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست *** دلداده بهدیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد : « بیا و با من عروسی کن ببینکه سالهای سال منتظرت مانده ام » *** دختر برخود بلرزید و بهزمزمه با خود گفت : « این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ » دلدادهاش هم نابینا بود و دختر قاطعانه جواب داد: قادر به همسری با اونیست *** دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند ودر حالی که از او دور می شد گفت « پس به من قول بده که مواظب چشمانم یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 16:34 :: نويسنده : nila
سلام!!!سلام!!!سلام امیدوارم حال همه دوستای گلم خوب باشه.......میخواستم ازتون خواهش کنم وقتی مطالبو خوندید نظر بزارید آخه نظراتون برام خیلی مهمه...توی نظر سنجیم شرکت کنید در ضمن عید همگی پیشاپیش مبارررررکک!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 16:32 :: نويسنده : nila
و حدس می زنم شبی مرا جواب میكنی و قصر كوچك دل مرا خراب میكنی
سر قرار عاشقی همیشه دیر كرده ای
ولی برای رفتنت عجب شتاب میكنی
من از كنار پنجره تو را نگاه میكنم
و تو به نامدیگری مرا خطاب می كنی
چه ساده در ازای یك نگاه پك و ماندنی
هزار مرتبه مرا ز خجلت آب میكنی
به خاطر تو من همیشه با همه غریبه ام
تو كمتر از غریبه ای مرا حساب میكنی
و كاش گفته بودی از همان نگاه اولت
كه بعد من دوباره دوست انتخاب می كنی
یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 16:30 :: نويسنده : nila
یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 16:29 :: نويسنده : nila
بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی آهنگ اشتیاق دلی درد مند را
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را
بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت
اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرامو روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب
بیمار خنده های توام ، بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی ، گرم تر بتاب
یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 16:28 :: نويسنده : nila
سلام بهونه قشنگ من برای زندگی
آره باز منم همون دیوونه ی همیشگی فدای مهربونیات چه مكنی با سرنوشت دلم برات تنگ شده بود این نامه رو واست نوشت حال من رو اگه بخوای رنگ گلای قالیه جای نگاهت بد جوری تو صحن چشمام خالیه ابرا همه پیش منن اینجا هوا پر از غمه از غصه هام هر چی بگم جون خودت بازم كمه دیشب دلم گرفته بود رفتم كنار آسمون فریاد زدم یا تو بیا یا من و پیشت برسون فدای تو! نمی دونی بی تو چه دردی كشیدم حقیقت رو واست بگم به آخر خط رسیدم رفتی و من تنها شدم با غصه های زندگی قسمت تو سفر شد و قسمت من آوارگی نمی دونی چه قدر دلم تنگه برای دیدنت برای مهربونیات نوازشات بوسیدنت به خاطرت مونده یكی همیشه چشم به راهته یه قلب تنها و كبود هلاك یه نگاهته من می دونم همین روزا عشق من از یادت میره بعدش خبر میدن بیا كه داره دوستت میمیره روزات بلنده یا كوتاه دوست شدی اونجا با كسی بیشتر از این من و نذار تو غصه و دلواپسی یه وقت من و گم نكنی تو دود اون شهر غریب یه سرزمین غربته با صد نیرنگ و فریب فدای تو یه وقت شبا بی خوابی خستت نكنه غم غریبی عزیزم زرد و شكستت نكنه چادر شب لطیف تو از روت شبا پس نزنی تنگ بلور آب تو یه وقت ناغافل نشكنی اگه واست زحمتی نیست بر سر عهد مون بمون منم تو رو سپردم دست خدای مهربون راستی دیروز بارون اومد من و خیالت تر شدیم رفتیم تو قلب آسمون با ابرا همسفر شدیم از وقتی رفتی آسمونمون پر كبوتره زخم دلم خوب نشده از وقتی رفتی بد تره غصه نخور تا تو بیای حال منم این جوریه سرفه های مكررم مال هوای دوریه گلدون شمعدونی مونم عجیب واست دلواپسه مثه یه بچه كه بار اوله میره مدرسه تو از خودت برام بگو بدون من خوش میگذره ؟ دلت می خواد می اومدم یا تنها رفتی بهتره از وقتی رفتی تو چشام فقط شده كاسه خون همش یه چشمم به دره چشم دیگم به آسمون یادت می آد گریه هامو ریختم كنار پنجره داد كشیدم تو رو خدا نامه بده یادت نره یادت میآد خندیدی و گفتی حالا بذار برم تو رفتی و من تا حالا كنار در منتظرم امروز دیدم دیگه داری من رو فراموش می كنی فانوس آرزوهامونو داری خاموش میكنی گفتم واست نامه بدم نگی عجب چه بی وفاست با این كه من خوب می دونم جواب نامه با خداست عكسای نازنین تو با چند تا گل كنارمه یه بغض كهنه چند روزه دائم در انتظارمه تنها دلیل زندگی با یه غمی دوست دارم داغ دلم تازه میشه اسمت و وقتی می آرم وقتی تو نیستی چه كنم با این دل بهونه گیر مگه نگفتم چشمات رو از چشم من هیچ وقت نگیر حرف منو به دل نگیر همش مال غریبیه تو رفتی و من غریب شدم چه دنیای عجیبیه زودتر بیا بدون تو اینجا واسم جهنمه دیوار خونمون پر از سایه ی غصه و غمه تحملی كه تو دادی دیگه داره تموم میشه مگه نگفتی همه جا ماله منی تا همیشه دلم واست شور می زنه این دل و بی خبر نذار تو رو خدا با خوبیات رو هیچ دلی اثر نذار فكر نكنی از راه دور دارم سفارش میكنم به جون تو فقط دارم یه قدری خواهش میكنم اگه بخوام برات بگم شاید بشه صد تا كتاب كه هر صفحه ش قصه چند تا درده و چند تا عذاب می گم شبا ستاره ها تا می تونن دعات كنن نورشونو بدرقه پاكی خنده هات كنن یه شب تو پاییز كه غمت سر به سر دل می ذاره این آدمی که میبینی همون كسی كه بیشتر از همه دوست دار یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 16:24 :: نويسنده : nila
یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 16:22 :: نويسنده : nila
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد… پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد. روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت… شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم. پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود: معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دار د
تنها فقط 16 سال داشت پسری با موهای قهوه ای کوتاه با اندامی ورزشکاری هیچ وقت فکر نمی کرد روزی برسه که بخواد.... تازه یک هفته بود که با دختری که توی اتوبوس بود آشنا شده بود پسرک که انگار سالهاست که دختر را می شناخت. روزها از پی یکدیگر می گذشتن و عشق پرشور انها هنوز ادامه داشت 2 سال از آشنایی آنها می گذشت که پدر دخترک از رابطه دخترش با پسری مطلع شد. قلب پدر شکست ولی چه کاری باید می کرد؟ مردم پسری را کنار پارک پیدا کردن که غرق در خون بود ولی هنوز جانی در بدن داشت پسر را به بیمارستان رساندند بعد از 2 هفته پسرک به هوش آمد. پلیس که منتظر بود پسرک به هوش بیاید از او سوال کرد که چه کسی یا کسانی او را زدند ولی پسرک حرفی نزد چون نمی خواست که پدر دخترک رو بگیرند و قلب دخترک بشکند. از بیمارستان که مرخص شد به خانه رفت و منتظر فردا شد. چون دخترک رو خیلی وقت بود ندیده بود. فردا آمد ولی دخترک نیامد پسرک یک ساعتی را در ایستگاه منتظر شد ولی دخترک نیامد، فردا و فردا ولی خبری از دخترک نبود. به خانه دخترک رفت ولی آنها دیگر آنجا نبودن پسرک نا امیدانه به گوشی دخترک زنگ زد ولی خاموش بود. پسرک با قلبی شکسته به سمت خانه برگذشت ولی غمی بزرگ در وجود داشت که حتی بهترین دوستان او هم متوجه نبودن. سه سال از رفتن دخترک می گذشت ولی پسرک هنوز دلباخته دختر بود. روزی به ملاقات دوستش در بیمارستان می رود که نیاز به قلب داشت پسرک از غم دوستش به نماز خانه ی بیمارستان می رود و مشغول دعا می شود، تا اینکه صدای ناله ای به گوشش می خورد مردی تنها را می بیند که گوشه ای زانو زده و با صدای بلند برای دخترش دعا می کند، پسرک متوجه صدایی آشنا می شود، بله این همان صدایی بود که او را تهدید کرد که دیگر نزدیک دخترش نرود وگرنه کشته می شود. مرد از خدا می خواست که جان دختر خود را نجات دهد از خدا می خواست تا کلیه سالم برای دخترش پیدا شود، پسرک که متوجه شد دختر به کلیه احتیاج دارد و اگر کلیه ای به دخترک نرسد باعث مرگش می شود انگار که تمام غم های عالم را به او داده باشند آهسته آهسته گریه کرد تا اینکه خسته، خوابش برد. وقتی از خواب بیدار شد به خونه برگشت و قضیه دخترک را با مادر و پدرش درمیان گذاشت و خواست که اجازه دهند که یکی از کلیه هایش را به دخترک دهد. پدر با غرور به پسرش نگاه می کند و اجازه می دهد ولی عشق مادر به فرزند اجازه نمی دهد. پسرک با تمام وجود از مادر می خواهد که اجازه دهد وگرنه با مرگ دخترک پسرک هم می میرد. پزشک به سمت اتاق دخترک می رود و می گوید کسی پیدا شده که حاضر هست یکی از کلیه هایش رو به دخترک بدهد. پدر دخترک هر چه تلاش می کند موفق نمی شود کسی که می خواهد کلیه خود را به دخترش بدهد را پیدا کند. روز عمل پزشکان کلیه پسرک رو به دخترک پیوند میزنن وقتی پزشکان می خواهند به پسرک خون تزریق کنند به اشتباه خون دیگری به پسرک تزریق میکنن که باعث مرگ پسرک می شود. پدر و مادر پسرک تمام اعضای پسرک رو می بخشند قلب پسرک رو به دوستش می دهند و قرنیه چشمش رو به دختر 9 ساله ای می دهند ... دخترک وقتی به هوش می آید پدر و مادر خود را می بیند که منتظر به هوش آمدن دخترشان هستند. 2 روز از به هوش آمدن دخترک می گذرد و دختر از مادر خود سوال می کند که چه کسی کلیه را به او هدیه داده است؟ ولی چشمان مادرش پر از اشک می شود! دخترک با نگرانی از پدر می خواهد؟ ولی پدر جرات سر بلند کردن ندارد! دختر که نگران می شود با التماس از پدر و مادر خود می خواهد که اگر چیزی هست به دخترک بگویند. پدر با شرمساری می گویید یادت هست 3 سال پیش پسری بود که می گفت عاشقت هست و من به تو گفتم که او تو را ترک کرده و سراغ دختری دیگر رفته؟ دخترک که متوجه شده بود با گریه گفت: اون عاشقم بود و هیچوقت من رو ترک نکرد درسته؟ پدر به آرامی گفت: بله. دخترک با ناله ای چهره پسرک رو تجسم کرد و از پدرش پرسید می تونم پسرک رو ببینم؟ پدر به صورت دخترش نگاه کرد ولی نمی تونست به دخترک بگوید. مادر به دخترش گفت وقتی مرخص شدی به دیدنش می رویم. وقتی دخترک از بیمارستان مرخص می شود از پدرش میخواهد که به دیدن پسرک بروند. پدر به مادر دخترک نگاه می کند و قضیه مرگ پسرک رو به دخترک می گویند. دخترک که آرام گریه می کرد از پدرش می خواهد که به سر مزار پسرک بروند. وقتی بر سرمزار پسرک میرسند دخترک به آرامی با پسرک درد دل می کند. 3 ماه بعد دخترک به خاطره مرگ بسرک از دنیا میرود. یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 16:5 :: نويسنده : nila
قوانین مورفی
*وقتی جوراب پاته، حتما دمپایی دستشویی خیسه!
*اگه سال تا سال یه قرون تو جیبت نباشه مامان و بابات نمی فهمند، کافی یه نخ سیگار تو جیبت باشه همه میفهمن!
*موقع فوتبال نگاه کردن هشتاد دقیقه میشینی چش تو چش تلویزیون هیچ اتفاقی نمی افته، یه دقیقه میری دستشویی، میای میبینی بازی 2-2 تموم شده!
*هرچقدر هم دلیل منطقی واسه خرید یه چیز داشته باشی، همیشه یکی اون نزدیکی ها هست که بگه سرت کلاه گذاشتن عجیب!
*وقتی پیاده باشی تاکسی گیرت نمی آد، اما وقتی با ماشین باشی و دنبال مسافر واسه سوار كردن بگردي حتي يك نفر هم كنار خيابون منتظر تاكسي نيست.
*هروقت گرسنه میای خونه، اون شب اتفاقی غذا ندارین. اما یه شب که بیرون غذا می خوری وقتی میای خونه می بینی غذای مورد علاقت رو درست کردن.
*تو یه ظرف آجیل اولین چیزی که می خوری یه بادوم تلخه.
*موقع درس خوندن پرزهای موکت هم واسه آدم جذاب می شه. دوست داری ساعت ها بشینی بهشون نگاه کنی.
*سر جلسه به دوستت که هیچی نخونده کل سوال ها رو برسونی و برگه هاتون با هم مو نزنه، نمره اون بیشتر می شه. این از قوانین ثابت مورفی هستش، شک نکن!
*اگه یک بار سر کلاس نری و استاد بگه جلسه بعد امتحانه، هیشکی بهت خبر نمیده! اما امان از اون روزی که یکی از اساتید حذف کنه، شونصد نفر یادت می افتن و بابای گوشیت رو در میارن از بس مسیج میدن که فلانی، استاد گفت حذفی!
*برای موفق شدن تنها یک راه وجود دارد، اما برای شکست خوردن راه های زیاد.
*اگه یه ماشین صفر بخری، هرچقدر هم مواظبش باشی و سعی کنی جای مطمئنی پارکش کنی، بازم خط روش می افته، ولی ماشین کهنه داغونت رو بزار وسط اتوبان کرج، شب بیا سالم برش دار.
*یه وقت هایی که خیلی عجله داری اگه لاستیک هواپیما هم زیر ماشین انداخته باشی، میای می بینی 2تاش پنچره!
*دقیقا همون روزی که 5 دقیقه دیرتر بیدار شدی تمام وسایلت مفقود میشن!
*دقیقا وقتی جفت دستات تا آرنج گریسی یا گلی هستش، چشمت خارش می گیره!
*اگر یک تاریخ برای شما خیلی مهمه، 10 روز قبل از اون یادتونه و دقیقا همون روز یادتون میره. 355 روز بعدش هم دارید حرص از یادرفتنش رو می خورید. این قضیه فقط تا وقتی که اون تاریخ مهمه ادامه داره و بعدش برعکس میشه.
*اگر شما از یک صف به صف دیگری رفتید، سرعت صف قبلی بیشتر از صف فعلی خواهد شد.
نظر يادتون نره دوست جونيام قوانین مورفی
*وقتی جوراب پاته، حتما دمپایی دستشویی خیسه!
*اگه سال تا سال یه قرون تو جیبت نباشه مامان و بابات نمی فهمند، کافی یه نخ سیگار تو جیبت باشه همه میفهمن!
*موقع فوتبال نگاه کردن هشتاد دقیقه میشینی چش تو چش تلویزیون هیچ اتفاقی نمی افته، یه دقیقه میری دستشویی، میای میبینی بازی 2-2 تموم شده!
*هرچقدر هم دلیل منطقی واسه خرید یه چیز داشته باشی، همیشه یکی اون نزدیکی ها هست که بگه سرت کلاه گذاشتن عجیب!
*وقتی پیاده باشی تاکسی گیرت نمی آد، اما وقتی با ماشین باشی و دنبال مسافر واسه سوار كردن بگردي حتي يك نفر هم كنار خيابون منتظر تاكسي نيست.
*هروقت گرسنه میای خونه، اون شب اتفاقی غذا ندارین. اما یه شب که بیرون غذا می خوری وقتی میای خونه می بینی غذای مورد علاقت رو درست کردن.
*تو یه ظرف آجیل اولین چیزی که می خوری یه بادوم تلخه.
*موقع درس خوندن پرزهای موکت هم واسه آدم جذاب می شه. دوست داری ساعت ها بشینی بهشون نگاه کنی.
*سر جلسه به دوستت که هیچی نخونده کل سوال ها رو برسونی و برگه هاتون با هم مو نزنه، نمره اون بیشتر می شه. این از قوانین ثابت مورفی هستش، شک نکن!
*اگه یک بار سر کلاس نری و استاد بگه جلسه بعد امتحانه، هیشکی بهت خبر نمیده! اما امان از اون روزی که یکی از اساتید حذف کنه، شونصد نفر یادت می افتن و بابای گوشیت رو در میارن از بس مسیج میدن که فلانی، استاد گفت حذفی!
*برای موفق شدن تنها یک راه وجود دارد، اما برای شکست خوردن راه های زیاد.
*اگه یه ماشین صفر بخری، هرچقدر هم مواظبش باشی و سعی کنی جای مطمئنی پارکش کنی، بازم خط روش می افته، ولی ماشین کهنه داغونت رو بزار وسط اتوبان کرج، شب بیا سالم برش دار.
*یه وقت هایی که خیلی عجله داری اگه لاستیک هواپیما هم زیر ماشین انداخته باشی، میای می بینی 2تاش پنچره!
*دقیقا همون روزی که 5 دقیقه دیرتر بیدار شدی تمام وسایلت مفقود میشن!
*دقیقا وقتی جفت دستات تا آرنج گریسی یا گلی هستش، چشمت خارش می گیره!
*اگر یک تاریخ برای شما خیلی مهمه، 10 روز قبل از اون یادتونه و دقیقا همون روز یادتون میره. 355 روز بعدش هم دارید حرص از یادرفتنش رو می خورید. این قضیه فقط تا وقتی که اون تاریخ مهمه ادامه داره و بعدش برعکس میشه.
اگر شما از یک صف به صف دیگری رفتید، سرعت صف قبلی بیشتر از صف فعلی خواهد شد.
نظر يادتون نره دوست جونيام جمعه 5 اسفند 1390برچسب:, :: 20:59 :: نويسنده : nila
این روزها...... هر نفس.. درد است که میکشم!!! در نبودت ای کاش یا بودی... یا اصلا نبودی!!! این که هستی و کنارم نیستی دیوونم میکنه.... بفهم بی انصاف!!! صفحه قبل 1 صفحه بعد |
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
![]() |